داستان راستان:
????
استادی با شاگردش از باغى میگذشت …
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد؛
شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است
که در این باغ کار میکند .
بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم
و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم …
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛
بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!
مقدارى پول درون آن قرار بده …
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد
و بعد از وارسى ، پول ها را دید.
با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ..
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم
و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم
و همینطور اشک میریخت …
استاد به شاگردش گفت:
” همیشه سعى کن براى خوشحالیت؛
ببخشى نه بستانی … “
عید نزدیک است بیائید برلذبان نیازمندان جوانه لبخند بکاریم.
موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1396-12-12] [ 08:15:00 ب.ظ ]