استادی با شاگردش از باغى میگذشت … چشمشان به یک کفش کهنه افتاد؛ شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم … استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین! مقدارى پول درون آن قرار بده … شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید. با گریه فریاد زد : خدایا شکرت ! خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .. میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت … استاد به شاگردش گفت: ” همیشه سعى کن براى خوشحالیت؛ ببخشى نه بستانی … “ عید نزدیک است بیائید برلذبان نیازمندان جوانه لبخند بکاریم.