معراج








دی 1396
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30            




جستجو








کاربران آنلاین






رتبه






آمار


  • امروز: 1
  • دیروز: 0
  • 7 روز قبل: 6
  • 1 ماه قبل: 128
  • کل بازدیدها: 3215



  • موتور جستجوی امین


     
      محدث قمی و استفاده از فرصت ...

    ?محدث قمى و استفاده از فرصت‏

     

    مرحوم شيخ احمد آخوندى گويد در دوره رضاخان من از مشهد به تهران مى‏آمدم در بين راه از دور ديدم شيخى در كنار جاده نشسته بساطى هم در جلو دارد. وقتى نزديك شديم ديدم حاج شيخ عباس است تعجب كردم كه ايشان تنها در اين بيابان چه مى‏كند به راننده گفتم نگه دارد راننده ماشين را متوقف كرد. رفتم از محدث قمى پرسيدم اينجا تنها چه مى‏كنيد: فرمودند من با ماشين جلويى آمده بودم ماشين در اينجا پنچر كرد راننده گفت چون آخوند در ماشين است ماشين پنچر شده و به من گفت بايد پياده شوى مسافران هم حرف او را تصديق كردند گفتند راست مى‏گويد. تا شما هستى اين طور مى‏شود. من هم پياده شدم گفتم چرا بيكار بنشينم و وقتم را به هدر بدهم، لذا عبايم را پهن كرده شروع به نوشتن كردم تا اينكه خداوند متعال برايم  فرجى رساند كه شما رسيد

    موضوعات: بدون موضوع
    [سه شنبه 1396-10-26] [ 02:17:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت

      زندگی به سبک شهدا ...

    ?به خاطر همین کارهاش بود که بر قلب بچه ها حکومت می کرد!

     داشت از دامنه ی کوه پیاده می رفت . رفتم جلوی پایش ، ماشین را نگه داشتم و گفتم : « آقا مهدی سوار شین . » گفت: « بچه ها ماشین ندارن ، اگه اینا دیر می رسن،من هم باید دیر برسم. همه با هم این مسیر رو میریم » گفتم : « هرچی باشه شما فرمانده لشکرین،سوار شین تا زودتر به مقر برسیم. » گفت : « هستم که هستم. خدا کمک می کنه و قوت می ده ، چون می خوام توی عملیات از نزدیک با بچه ها باشم.

     به خاطر همین کارهاش بود که بر قلب بچه ها حکومت می کرد و اگر به کسی امر و نهی می کرد ، طرف با جان و دل آن را گوش می کرد. به خاطر همین بود که همه راضی بودند که خار در چشمان شان برود ، اما گزندی به آقا مهدی نرسد.

    هیچ وقت نمی شد که زود تر از بچه ها غذا بخورد. سفره اش هم حتی به اندازه ی یک سبزی خوردن رنگین تر از نیروهایش نبود. به فرمانده گردان هایش گوشزد می کرد : « تا نیروهاتون غذا نخوردن خودتون نخورین. این جوری بیشتر به حرف های شما اعتماد می کنن. » خلاصه این علاقه دو طرفه بود هرچقدر که آقا مهدی جانش بود و نیروهایش، بچه ها هم جانشان برای آقا مهدی در می آمد.

    ?[ نمی توانست زنده بماند ، خاطراتی از سردار شهید مهدی باکری،به کوشش علی اکبری، چاپ چهارم، نشر یا زهرا،1392 ، ص37 ]

    موضوعات: بدون موضوع
    [دوشنبه 1396-10-25] [ 11:17:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت