?به خاطر همین کارهاش بود که بر قلب بچه ها حکومت می کرد!

 داشت از دامنه ی کوه پیاده می رفت . رفتم جلوی پایش ، ماشین را نگه داشتم و گفتم : « آقا مهدی سوار شین . » گفت: « بچه ها ماشین ندارن ، اگه اینا دیر می رسن،من هم باید دیر برسم. همه با هم این مسیر رو میریم » گفتم : « هرچی باشه شما فرمانده لشکرین،سوار شین تا زودتر به مقر برسیم. » گفت : « هستم که هستم. خدا کمک می کنه و قوت می ده ، چون می خوام توی عملیات از نزدیک با بچه ها باشم.

 به خاطر همین کارهاش بود که بر قلب بچه ها حکومت می کرد و اگر به کسی امر و نهی می کرد ، طرف با جان و دل آن را گوش می کرد. به خاطر همین بود که همه راضی بودند که خار در چشمان شان برود ، اما گزندی به آقا مهدی نرسد.

هیچ وقت نمی شد که زود تر از بچه ها غذا بخورد. سفره اش هم حتی به اندازه ی یک سبزی خوردن رنگین تر از نیروهایش نبود. به فرمانده گردان هایش گوشزد می کرد : « تا نیروهاتون غذا نخوردن خودتون نخورین. این جوری بیشتر به حرف های شما اعتماد می کنن. » خلاصه این علاقه دو طرفه بود هرچقدر که آقا مهدی جانش بود و نیروهایش، بچه ها هم جانشان برای آقا مهدی در می آمد.

?[ نمی توانست زنده بماند ، خاطراتی از سردار شهید مهدی باکری،به کوشش علی اکبری، چاپ چهارم، نشر یا زهرا،1392 ، ص37 ]

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1396-10-25] [ 11:17:00 ب.ظ ]